مادر شهدا آرام داشت زمزمه میكرد. رهبر از شهدا پرسید، از سن و سال و اسم و نحوه و زمان شهادت.
پدر شهید هم تعریف كرد كه پسر بزرگش تركش خمپاره به پهلویش خورده و اسیر. با كامیونی بردهاندش تا كركوك در حالیكه به اسرا آب نداده بودند و وقتی رسیدهاند به كركوك پسرش شهید شده. (همه اینها از قول یكی دیگر از اسرا تعریف كرد) گفت كه پسرش را همانجا دفن كردهاند و صلیب سرخ هم تأیید كرده شهادتش را. ولی آنها منتظر ماندهاند 18 سال تا بالاخره جسد را بعد از سرنگونی صدام گرفتهاند.
پدر به گریه افتاد كه پسرم مثل یاران امام حسین (علیه السلام) تشنه شهید شد.
پسر دوم 13 ساله بوده و شهید زینالدین موافق رفتنش به جبهه نبوده است. پدر شهدا گفت: به پسر دومم گفتم بمان مواظب خواهرهایت باش. جوابم داد یك تیر هم یك تیر است و دیگر خودمان به آقای زینالدین گفتیم ببردش. 13 ساله بود رفت، 16 ساله بود شهید شد.
رهبر كه تا آن موقع فقط گوش میكرد به حرفهای پدر و مادر شهدا؛ گفت: اگر شهدای شما نبودند بعثیها تا همین قم و تهران میآمدند. آمریكاییها مگر نیستند كه عراقیها و افغانها را میكشند؟ خوی اشغالگری همین است. بعد خواست تا اعضای خانواده را معرفی كنند.
بعد از معرفی رهبر، قرآن خواستند و در صفحه اولش مثل همیشه چیزی به دستخط نوشتند و دادند به پدر شهید.
رهبر كه دید پدر شهدا چیزی از معیشت و زندگی نگفت خودش پرسید: شغلتان چیست شما؟
پیرمرد توضیح داد وامی گرفته و گاوداری زده و البته گاوها تلف شدهاند و او مانده با بازپرداخت وام. رهبر به استاندار گفت مشورتی كنند برای حل مشكل خانواده شهدا.
همان خواهرزاده 13-14 ساله شهید با گریه از رهبر خواست چفیهاش را بدهد و گرفت چفیه را. رهبر گفت كیف سیاه را بدهید. این همان كیفی است كه رهبر از آن به خانواده شهدا هدیه میدهد. اول به مادر شهید، بعد خواهر و خواهرزاده. و این رویه ایشان است كه اول به خانمها هدیهشان را میدهد.
دو پسر كوچك (خواهر زادههای شهدا) وقتی رهبر از جایش بلند شد، رفتند جلو و انگشترهای رهبر را گرفتند برای تبرك. یكیشان یك بیماری داشت كه به خاطر شرایط بد مالی پدرش نمیتوانست عمل بشود. رهبر به استاندار گفت: كاری كنید با مشكل كمتری مسالهشان حل بشود.
رهبر با خانواده شهید خداحافظی كردند در حالیكه همه خانمها گریه میكردند و از پلههای بالكن پایین آمدند. وقتی میخواستند سوار ماشین شوند مردم متوجه ایشان شدند و بلندبلند سلام كردند. رهبر برای مردم كوچه و خیابان دستی تكان دادند و بعد سوار شدند و رفتند.
وقتی رهبر رفت برگشتیم و خداحافظی كردیم. مادر شهدا كه از خوشحالی صورتش شكفته بود، دعوت كرد از انارهای درخت بكنیم و وقتی دید ما امتناع میكنیم خودش چند تا از بزرگهایش را چید و داد دستمان.
وقتی از خانه شهدای گلستانی بیرون میآمدیم، مردم متعجب ایستاده بودند و برای هم تعریف میكردند كه دیدهاند رهبر چند دقیقه قبل از همین خانه بیرون آمده و رفته.
ما هم سوار شدیم و برگشتیم. انار خانه شهدا را توی دستم بازی میدادم و فكر میكردم قلم شكسته من كی میتواند ذوق و شوق جاری در آن خانه را تصویر كند.
__________________________________
حاشیه دیدار سرزده رهبر با خانواده شهدای گلستانی
حاشیه سفر به قم | ۱۳۸۹/۰۷/۲۹

ادامه مطلب